سفارش تبلیغ
صبا ویژن
همنشین بى خرد مباش که او کار خود را براى تو آراید و دوست دارد تو را چون خود نماید . [نهج البلاغه]
 
جمعه 86 آذر 30 , ساعت 12:47 صبح

 حرکت سید الشهداء ع از مکه به سوى عراق

 بدان که خروج مسلم بن عقیل رحمة اللَّه علیه در کوفه روز سه‏شنبه هشتم ذى حجه در سال شصت هجرى بود و شهادتش در روز چهارشنبه نهم همان ماه در روز عرفه بود و حرکت کردن حسین علیه السّلام از مکه بسوى عراق مصادف با همان روزى که مسلم در کوفه خروج کرد روز ترویه )هشتم ذى حجة( بود و این پس از آنى بود که آن حضرت دنباله ماه شعبان و ماه رمضان و شوال و ذى قعدة و هشت روز از ذى حجة سال شصت هجرى را در مکه ماند و در این مدت که در مکه بود گروهى از مردم حجاز و بصره نزدش گرد آمده بخاندان و دوستان آن حضرت پیوستند و چون اراده فرمود از مکه بسوى عراق رهسپار شود طواف کرد و میان صفا و مروه را سعى نمود و از احرام خود بیرون آمده و احرام حج را مبدل بعمره کرد زیرا نمیتوانست حج را تمام کند از بیم آنکه او را در مکه بگیرند و بنزد یزید بن معاویه ببرند پس آن حضرت با خاندان و فرزندان خود و آنان که باو از شیعیان پیوسته بودند از مکه بیرون آمد و هنوز خبر شهادت مسلم باو نرسیده بود زیرا مسلم در همان روزى که آن حضرت علیه السّلام از مکه بیرون آمد خروج کرد چنانچه گفته شد. (1) از فرزدق شاعر روایت شده که گفت: در سال شصت هجرى بهمراه مادرم براى بجا آوردن حج بمکه میرفتم پس همچنان که مهار شتر او را بدست داشتم و در حرم )حدود مکه که جزء حرم است( وارد شدم ناگاه حسین بن على علیه السلام را دیدار کردم که با شمشیر و اسلحه از مکه بیرون میرود پرسیدم این قطار شتر از کیست؟ گفتند: از حسین بن على علیهما السّلام است پس بنزد آن حضرت آمده سلام کرده و عرض کردم: خداوند خواسته و آرزویت را در آنچه میخواهى روا سازد پدر و مادرم بفدایت اى فرزند رسول خدا چه چیز تو را بشتاب واداشت که از انجام حج دست باز دارى؟ فرمود: اگر شتاب نمیکردم گرفتار میشدم سپس بمن فرمود: تو کیستى؟ عرض کردم: مردى از عرب میباشم و بخدا سوگند بیش از این من نپرسید )و تفتیش شناسائى مرا ننمود( سپس فرمود: مرا از مردمى که در پشت سر دارى )مردم عراق( آگاه کن )که در باره یارى ما چگونه هستند(؟ من عرض کردم: از مرد آگاهى‏پرسیدى )و من خوب آنان را مى‏شناسم( دلهاى مردم با شما است ولى شمشیرهاشان با دشمنانتان میباشد و قضا )و قدر الهى( از آسمان فرود آید و خدا آنچه خواهد بجا آورد فرمود: راست گفتى کار بدست خدا است و هر روزى در کاریست پس اگر قضا )و خواست خدا( فرود آمد بدان چه ما میخواهیم و بدان خوشنودیم )و بر طبق دلخواه ما بود( پس خداى را بر نعمتهایش سپاس گوئیم و او خود نیروى شکرگزاریش را عنایت کند و اگر بر دلخواه ما نشد پس دور نشود از خواسته خود آن کس که نیتش حق باشد و پرهیزکارى پیشه کند. من گفتم: آرى )چنین است( خداوند تو را بآنچه دوست دارى برساند و از آنچه بیم آن دارى بر حذر دارد و من پرسشهائى )دینى( از نذر و مناسک )حج( از آن حضرت کردم و پاسخ مرا داده آگاهم کرد آنگاه اسب خود را براه انداخت و فرمود: درود بر تو و از همدیگر جدا شدیم. (1) و چون حسین بن على علیها السلام از مکه بیرون رفت یحیى بن عاص بهمراهى گروهى که )برادر یحیى( عمرو بن سعید فرستاده بود بنزد آن حضرت آمدند )و این عمرو بن سعید بدستور یزید از شام ببهانه بجاى آوردن حج با گروهى بمکه آمده بود که آن حضرت را در مکه دستگیر کند و بنزد یزید فرستد و اگر نه او را بکشد بهر صورت فرستادگان آمده و( عرضکردند: باز گرد بکجا میروى؟ حضرت اعتنائى نکرده براه خود برفت در نتیجه دو دسته با تازیانه بجان هم افتادند و حسین علیه السّلام و همراهانش بسختى مقاومت کرده براه افتادند )آنان نیز که چنان دیدند بمکه باز گشتند سید الشهداء علیه السّلام و همراهان همچنان راه را بسوى عراق پیمودند( تا به تنعیم )که نام جایى است در سه میلى یا چهار میلى مکه( رسیدند در آنجا قافله‏اى دید که از یمن مى‏آمدند پس شترانى از آنان براى بارهاى خود و همراهانش کرایه کرد و بصاحبان شتر فرمود: هر که از شما میخواهد با ما بعراق بیاید ما کرایه او را میدهیم و در زمان همراه بودنش باو نیکى کنیم و هر که میخواهد در راه از ما جدا شود بهر اندازه که همراه ما باشد کرایه آن اندازه راه او را مى‏پردازیم پس گروهى از آنان با آن حضرت براه افتادند و گروهى دیگر از رفتن خوددارى کردند. (1) از آن سو عبد اللَّه بن جعفر )پسر عموى آن حضرت و شوهر خواهرش زینب علیها السلام( دو فرزند خود عون و محمد را بنزد حضرت فرستاد و نامه نیز بوسیله آن دو براى او فرستاد که در آن چنین نوشته بود:

اما بعد من ترا بخدا سوگند دهم که چون نامه مرا خواندى از این سفر بازگردى زیرا من بر تو ترسناکم از این راهى که بر آن میروى از اینکه هلاکت تو و پریشانى خاندانت در آن باشد و اگر امروز تو از میان بروى روشنائى زمین خاموش خواهد شد زیرا تو چراغ فروزان راه یافتگان و آرزو و امید مؤمنان هستى و براهى که میروى شتاب مکن تا من بدنبال این نامه خدمت شما برسم و السلام.

عبد اللَّه )این نامه را فرستاد و از آن سو( بنزد عمرو بن سعید رفته از او درخواست کرد امان نامه براى حسین علیه السّلام بفرستد و او را آرزومند سازد که از این راه باز گردد پس عمرو بن سعید نامه براى آن حضرت نوشت و در آن نامه او را امیدوار به نیکى و صله کرد و بر جان خویش آسوده خاطر ساخت و آن نامه را بوسیله برادرش یحیى بن سعید فرستاد پس یحیى و عبد اللَّه بن جعفر بآن حضرت رسیده و پس از آنکه پسران خود را فرستاده بود )خود نیز آمده( و نامه عمرو بن سعید را باو دادند و در بازگشت آن حضرت کوشش بسیار کردند سید الشهداء علیه السّلام فرمود: همانا من رسول خدا )ص( را در خواب دیدم و مرا بآنچه بدنبال آن میروم دستور فرمود آن دو گفتند: آن خواب چه بوده؟ فرمود: آن را براى‏کسى نگفته و نخواهم گفت تا خداى خویش را دیدار کنم (1) پس همین که عبد اللَّه بن جعفر از بازگشت او ناامید شد بدو فرزند خویش عون و محمد دستور داد ملازم آن جناب باشند و بهمراهش بروند و در رکابش شمشیر زنند و خود با یحیى بن سعید بمکه بازگشت پس حسین علیه السّلام با شتاب بسوى عراق روان شد و توقف نفرموده تا بمنزل ذات عرق )که نزدیک دو مرحله راه بمکه است( رسید.

و چون خبر رهسپار شدن حسین علیه السّلام از مکه بسوى کوفه بعبید اللَّه بن زیاد رسید حصین بن نمیر رئیس سربازان و نگهبانان خود را بقادسیه )که در پانزده فرسنگى کوفه است( فرستاد و او لشکر و نگهبانى میان قادسیه و خفان )که بالاتر از قادسیه است( از یکسو و میان قادسیه و قطقطانه )که نزدیکى کوفه است( از سوى دیگر بگمارد )و همه این مسیر را کنترل کرده و تحت نظر گرفت( و بمردم گفت: این حسین است که میخواهد بعراق بیاید )مراقب باشید( و حسین علیه السّلام چون بمنزل حاجز رسید که جایى است از بطن الرمة )بطن الرمة جایى است که حجاج بصره در آن فرود آیند و با آنان که از کوفه براى حج روند در آنجا بهم رسند( قیس بن مسهر صیداوى و برخى گفته‏اند عبد اللَّه بن یقطر برادر رضاعى خود را بکوفه فرستاد و هنوز خبر شهادت مسلم بن عقیل را نشنیده بود و نامه بوسیله او بمردم کوفه نوشت:

 »بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ« )نامه ایست( از حسین بن على ببرادران از مؤمنین و مسلمانان خود سلام علیکم همانا خدائى را سپاسگزارم که شایسته پرستشى جز او نیست.

اما بعد پس همانا نامه مسلم بن عقیل بمن رسید که در آن از نیک اندیشى شما و فراهم آمدنتان براى یارى و گرفتن حق از دست رفته ما خبر میداد من از خدا خواسته‏ام که کار ما را نیک گرداند و بهترین پاداش را در این باره بشما بدهد (1) و من در روز سه‏شنبه هشتم ماه ذى حجة روز ترویة از مکه بسوى شما رهسپار شدم و چون این فرستاده من بشما رسید در کار خود بشتابید و کوشش کنید زیرا من همین روزها بر شما درآیم و السّلام علیکم و رحمة اللَّه و برکاته.

و مسلم بن عقیل بیست و هفت شب پیش از آنکه کشته شود نامه بآن حضرت علیه السّلام نوشته بود و مردم کوفه نیز نوشته بودند که در اینجا صد هزار شمشیر براى یارى تو آماده است درنگ مکن )و بشتاب(.

 ]گرفتارى قیس بن مسهر صیداوى فرستاده آن حضرت و ملحق شدن زهیر به آن حضرت و جریانات دیگر[

قیس بن مسهر که نامه حضرت را مى‏آورد بسوى کوفه آمد بقادسیه رسید )دیده‏بانان( حصین بن نمیر او را گرفته بنزد عبید اللَّه بن زیاد فرستاد عبید اللَّه باو گفت: )دست از تو بر ندارم تا اینکه جریان کارت را بگوئى یا( بمنبر روى و حسین بن على دروغگو را ناسزا بگوئى قیس بمنبر رفت و حمد و ثناى خداى را بجا آورد سپس گفت: اى گروه مردم این حسین بن على بهترین بندگان خدا پسر فاطمه دختر رسول خدا )ص( است )که بسوى شما مى‏آید( و من فرستاده او بجانب شما بودم پس او را بپذیرید و عبید اللَّه بن زیاد و پدرش را لعنت کرد و براى على بن ابى طالب از خدا رحمت خواست و بر او درود فرستاد عبید اللَّه دستور داد او را از بالاى بام قصر بزیر اندازند و چون او را بینداختند درهم شکسته شده از دنیا رفت و برخى گفته‏اند که دست بسته او را بزمین انداختند پس استخوانهایش درهم شکست و هنوز رمقى در او بود مردى که نامش عبد الملک بن عمیر لخمى بود پیش آمد و سرش را برید بدو گفتند: این چه کار ناشایستى بود کردى و سرزنشش کردند؟ گفت: خواستم آسوده‏اش سازم.

 (1) حسین علیه السّلام از منزل حاجز براه افتاد و بسوى کوفه مى‏آمد تا رسید بآبى از آبهائى که در آن بیابان بود در آنجا عبد اللَّه بن مطیع عدوى را دید که در کنار آن آب فرود آمده چون حسین علیه السّلام را دید بنزد آن حضرت رفت و گفت: پدر و مادرم بقربانت اى پسر رسول خدا چه چیز تو را بدین سرزمین کشانده و حضرت را گرفته از اسب فرود آورد- حسین علیه السّلام فرمود: چنانچه میدانى معاویه از این جهان رخت بربست پس مردم عراق بمن نوشتند و مرا بسوى خویش خواندند عبد اللَّه بن مطیع عرضکرد: اى فرزند رسول خدا خدا را بیاد تو مى‏آورم از اینکه حریم اسلام بسبب تو پاره شود ترا بخدا سوگند دهم در باب حرمت قریش ترا بخدا سوگند دهم در باره حرمت عرب بخدا سوگند اگر آنچه در دست بنى امیه است )از خلافت( بخواهى هر آینه تو را میکشند و اگر ترا کشتند پس از تو هرگز از دیگرى چشم ترس نخواهند داشت بخدا سوگند این حرمت اسلام است که پاره شود و حرمت قریش و حرمت عرب است پس این کار را مکن و بکوفه مرو و خود را در برابر جنگ بنى امیه قرار مده حسین علیه السّلام سخن او را نپذیرفت جز اینکه بهمان راه برود از آن سو عبید اللَّه بن زیاد دستور داد راه واقصه )که نام جایى است در راه مکه( تا شام و تا راه بصره همه را ببندند و نگذارند کسى از این راهها بیرون رود یا درآید و حسین علیه السّلام براه خویش میرفت و خبر از جایى نداشت تا بعربها برخورد از ایشان پرسید )چه خبر؟( گفتند: نه بخدا ما خبرى نداریم جز اینکه )راهها را بر ما بسته‏اند( نمى‏توانیم بیرون رویم و نه بجائى درآئیم پس حضرت براه خود ادامه داد. (2) و حدیث‏کنندگان گروهى از قبیله فزاره و بجیلة گویند: ما بهمراه زهیر بن قین بجلى بودیم آنگاه که از مکه بیرون آمدیم و با قافله حسین علیه السّلام هم سفر بودیم )و هم چنان که او با همراهانش بسوى کوفه میرفت ما نیز جداگانه بهمراه زهیر میرفتیم و از آنجا که از بنى امیه اندیشه داشتیم نمیخواستیم با او هم منزل شویم( و چیزى نزد ما ناخوش‏تر از این نبود که در جایى با او هم منزل شویم تا اینکه حسین علیه السّلام برفت و در جایى فرود آمد که ما نیز جز این چاره نداشتیم که در آنجا فرود آئیم پس حسین در یکسو فرود آمد و ما نیز در سوى دیگر فرود شدیم در این میان که ما نشسته بودیم و مشغول خوردن غذائى بودیم ناگاه مردى از طرف حسین علیه السّلام نزد ما آمده سلام کرد سپس بر ما درآمده گفت: اى زهیر بن قین همانا ابا عبد اللَّه الحسین علیه السّلام مرا بسوى تو فرستاده است که )بگویم( بنزد او بروى؟ پس هر که با ما نشسته بود آنچه در دست داشت انداخت و خموش نشستیم مانند اینکه پرنده بر سر ما است )هیچ جنبش نمیکردیم( زن زهیر باو گفت: سبحان اللَّه! آیا پسر پیغمبر خدا بسوى تو میفرستد و تو بسوى او نمیروى؟ چه شود که نزدش بروى و سخنش را بشنوى سپس باز گردى؟ زهیر بن قین بنزد آن حضرت علیه السّلام رفت و چیزى نگذشت که خوشحال برگشت بدانسان که صورتش میدرخشید و دستور داد خیمه‏هاى او را بکنند و بارها و اسباب سفر او را بسوى حسین علیه السّلام ببرند آنگاه بزنش گفت: تو را طلاق دادم و آزادى پیش کسان خود برو زیرا من دوست ندارم بسبب من گرفتار شوى سپس بهمراهان خود گفت: هر کس از شما میخواهد پیروى من کند و گر نه اینجا آخرین دیدار ما است من براى شما حدیثى بیان کنم )و آن اینست که(: ما در دریا )در راه دین( جنگ کردیم و خداوند پیروزى بهره ما کرد و غنیمتهائى بچنگ آوردیم سلمان فارسى رحمه اللَّه )که در آن جنگ بود( بما گفت: آیا بدان چه خداوند از این پیروزى بهره شما کرده و باین غنیمتها که بدست آورده‏اید خورسند و شادان هستید؟ گفتیم: آرى سلمان گفت: هنگامى که آقاى جوانان آل محمد را دیدار کنید آنگاه در جنگ کردن بهمراه او شادانتر باشید از این غنیمتها که امروز بدست شما رسیده )سپس زهیر گفت:( اکنون من همه شما را بخدا میسپارم و پس از آن بخدا سوگند پیوسته در میان همراهان



لیست کل یادداشت های این وبلاگ